سفر عشق...
آنقدر عاشقانه نامش را دوست داشت که تولد هر دختری را مژده می دادند او را
فاطمه نام می نهاد.محبّت این دختر در دل امام علیه السلام منزل گرفته بود،
همیشه در کنار پدر می نشست و دم به دم ماننداو را می بوسید، و شبها در آغوش
مهرش به خواب می رفت...پس چون امام عزم حرکت کرد تمام فاطمه هایش را با
خود برد و رقیه را...
اینجا کربلا به ساعت خون، وقتی آسمان فتح شد به خون های سرخ کاروانیان و
دستان جنون شیطان آتش بر خیمه ها گشود ..آسمان و زمین خون می گریست و سه
ساله دخترکی در شام سرخ روز دهم بی تاب و بی قرارِ نوازش های دستان پدر به
این سو و آن سوی خیمه هادر میان شعله های آتش می شتافت و سرانجام در بند
اسارت گرفتار آمد و از هوش رفت...
و چون از خواب برخاست،خود را در آغوش عمه اش دید؛ زینب (سلام الله علیه)
بیاد آورد شب عاشورا را آنسان که امام (علیه السلام) او را به صبر دعوت
کرد و فرمود: «خواهرانم ام کلثوم و زینب! رقیه و فاطمه و رباب! سخنم را در
نظر دارید و به یاد داشته باشید هنگامی که من کشته شدم، برای من گریبان چاک
نزنید و صورت نخراشید و سخنی ناروا مگویید و خویشتندار باشید.»پس رقیه را
که درد هجران کشیده، گرسنگی و تشنگی ها آزموده، تازیانه خورده و رنج سفر و
داغ پدر و برادر دیده، را در آغوش کشید و گفت آرام باش دخترم که باید بر
بالای شتر برهنه راه درازی بپیماییم...
اینجا خرابه ی شام روز پنجم ماه صفر سال 61 دخترک بعد از شهادت پدر تمام
شبانه روز با گریه هایش دل های کاروان اسرا را محزون تر میساخت و پیوسته از
احوال پدر می پرسید و گریه می کرد می گفت «أیْنَ أبی وَ والدی وَ
الْمُحامی عَنّی».
آن شب هم با حالت پریشانی از خواب بیدار شد و گفت: فَبَک وَ تَقُول: وا
أَبتاهُ، واقُرَّةَ عَیناهُ، واحُسَیناهُ، چنان نالید که خرابه نشینان
پریشان شدند...امام زین العابدین علیه السلام پیش آمد و خواهر را در بر
گرفت و به سینه چسبانید و تسلّی می داد. آن مظلومه آرام نمی گرفت، آن قدر
روی دامن حضرت گریه کرد تا آن که بیهوش شد و نفس او قطع شد.
یزید ملعون از خواب بیدار شد و علت صدای شیون را پرسید و چون جریان را به
او خبر دادند؛دستور داد دستمالی روی سر مبارک امام انداختند و راس حضرت را
در طبق پیش رویش نهادند.
او معصومانه بر طشت نور چشم دوخته و چون پرده از آن بر می گرفت گفت: این سر کیست؟
گفتند: سر پدر توست. سر را از میان طشت برداشت و به سینه گرفت و می گفت:
«یا أبَتاهُ، مَنْ ذَا الَّذی خَضَبکَ بِدِمائکَ! یا أبَتاهُ، مَنْ ذَا
الَّذی قَطع وَ رِیدَیْکَ! یا أبتاهُ مَنْ ذَا الَّذی أَیتمنی علی صِغَر
سِنّی! یا أبَتاهُ، مَنْ بَقی بَعْدَک نَرْجوه؟ یا أبَتاهُ، مَنْ لِلْیتیمة
حَتّی تَکْبُر»
«پدر جان، چه کسی تو را با خونت خضاب کرد! ای پدر چه کسی رگهای گردنت را
برید!پدرم، چه کسی مرا در کودکی یتیم کرد! پدر جان، بعد از تو به که امید
وار باشیم؟ پدرجان، این دختر یتیم را پس از تو چه کسی نگهداری و بزرگ می
کند!».
پس آن نازدانه لب بر لب پدر نهاد به بوسه، فقط گریست ...
"فَنادیِ الرَّأسُ بِنْتَهُ، إلیَّ إلیَّ، هَلُمّی فَأنا لَک
بِالانْتظار."پس رأس شریف امام او را ندا داد که به سوی من بیا، من منتظرت
هستم، پس از آن، زمان بلندی از سخن افتاد و از هوش رفت و دیگر به سخن نیامد
و روح شریفش همچون نامش زود اوج گرفت و بالا رفت...