سرانجام در آغاز 61 هجری خبر آمدن امام حسین(علیه السلام) که در کوفه منتشر
شد، حرّبن یزید به فرماندهی 1000 نفر از سربازان برگزیده و عبیدالله به او
دستور داد، از ورود کاروان به کوفه جلوگیری کرده و تنها راه را به بیعت با
یزید باز بگذارند... کاروانیان یک به یک به منازل را طی کرده و در یک وادی
امام دستور داد اتراق کرده و خیمه ها را برافراشتند. لشکر هزار نفری حرّ
از شدت گرمای ظهر با شمشیرهای آویزان، به صف شدند و امام که آنها تشنه دید
اصحاب و یارانش را امر کرد: «این قوم را سیراب و لب اسبهایشان را تر کنید.»
و سپس رو به حرّ فرمود : ای فرزند یزید، وای بر تو، با مایی یا بر ما؟حرّ
در جواب گفت: بر تو ای ابا عبدالله. در این لحظه امام فرمود: «وَ لا حَوْلَ
وَ لا قُوَّهَ إِلاّ بِاللَّهِ الْعَلِیِّ الْعَظِیمِ»
و اینک اذان ظهر، پس از رفع عطش سپاه دشمن، امیر کاروان عاشقانه به سوی
معبود میشتابد و حر در سایه ی مهری که در آسمان ها پیش از تولد در دلش
نهاده اند به حسین علیه السلام اقتدا کرده و نماز می گذارد...پس از نماز
امام رو به لشکر حر کرده و از هزاران نامه ی کوفیان که برای پاسخشان به این
سفر آمده سخن می گوید...و حر در پاسخ می گوید: «ما از کسانی که برایت نامه
نوشته اند نیستیم، مأموریت ما این است که از تو جدا نشویم، تا تو را نزد
عبیدالله ببریم.» اندکی بعد امام تبسمی بر لب می فرماید: «مرگ به تو از این
کار نزدیک تراست.» و یاران و اهل بیت خود را فراخوانده و امر میکند:
«بانوان را سوار کنید تا ببینم حر و یارانش چه می کند.»
در میان صحرای تفتیده، سواران حر به سمت کاروان تاخته و جلوی آنها را می
گیرند. در این میان امام حسین علیه السلام با ناراحتی دست به شمشیر برده و
رو به حر می فرماید: ««ثَکَلَتْکَ أُمُّکَ مَا الَّذی تُرِیدُ أَن
تَصنَعَ».مادرت به عزایت بنشیند! می خواهی چه کنی؟
و اینجا پس از کلام امام که چون نوری تمام مس وجودِ حر را به یکباره طلای
ناب کرده باشد آزاده مردی لب به سخن گشوده می گوید:به خدا قسم نمی توانم
درباره مادرت جزنیکی چیزی بگویم وناگزیرم تورا نزدعبیدالله ببرم.»
شعاع روشن خورشید روز دهم که می دمد امام حسین(علیه السلام) با صدای بلند
از مردم یاری می خواهد«آیا کسی نیست که به خاطر خدا ما را یاری بدهد؟! آیا
کسی نیست که از حرم رسول خدا دفاع کند؟»
درست در میان انوار آسمانی آزادگی، حر با شنیدن سخنان امام، مضطرب و پریشان
با ناراحتی نزد عمربن سعد آمده و می گوید: آیا می خواهی با حسین(علیه
السلام) بجنگی؟ عمر با بی شرمی می گوید: آری، چنان نبردی کنم که کمترین آن
بریده شدن سرها و جدا شدن دستها باشد...حرّ نا امیدانه او را دعوت به صلح
کرده و می گوید آیا بهتر نیست او را به حال خود واگذاری تا اهل بیت خود را
از اینجا دور کند؟ و...
اینجا به تاریخ زمان ظهر عاشورا، و به جغرافیا مکان کربلا ، پیش از آغاز
کارزار،حرّ نگران و آشفته در گوشه ای می ایستد و در فکر...به دنبال بهانه
ای که از لشکر عمر سعد جدا شود،پس به بهانه سیرابی اسبش از لشکر فاصله
گرفته و راهش را به طرف خیمه گاه امام، کج کرد.همراهانش که سرگردانی اش را
می بینند می گویند: از کار تو در تحیّریم، به خدا قسم هرگز تو را که از
دلیران کوفه ای این گونه ندیده بودیم، تو را چه می شود؟حر پشیمان و سر به
زیر می گوید:به خدا قسم، هم اینک خود را در میان بهشت و جهنم می بینم،..
ظهر عاشورا سال 61 هجری،اینجا خیمه گاه حسین بن علی علیه السلام،اصحاب
پیکری غرق در گلبرگ های عشقی سرخ را مقابل چشمان ابا عبدالله گذاشتند، در
حالی که آخرین نفس های خاکی را با عطری افلاکی استشمام میکرد و چشمان نیمه
بازش حکایت از بازگشتی به آغوش پر مهر آسمان داشت...یادش امد او گفته بود
«جانم فدایت، ای فرزند رسول خدا، منم کسی که راه را بر تو بستم و سایه به
سایه با تو آمده و از تو جدا نشدم و تو را در این سرزمین پر آشوب نگه
داشتم... پشیمان و توبه کنان آمده ام تا جانم را فدا کنم، آیا توبه ام
پذیرفته می شود؟»
حضرت خم شد و از چهره ی او گَرد و غبار زدوده و دستمالی بر سرش بست و
گفت:«أَنْتَ الحُرُّ کَما سَمَّتْکَ أُمُّکَ حُرَّاً فی الدُّنْیا
وَالاْخِرَهِ…». تو همان گونه که مادرت نامت را «حر» گذاشتهاست، حر و
آزادهای، آزاد در دنیا و سعادتمنددر آخرت!رها شو و اوج بگیر به آسمان که
توبه ات را پذیرفته اند...